درس زندگی

درسهايی که زندگی میدهد

قاصدک

 

کاش بوی تو را با باد پاییزی می بوییدم و دمادم صبح نزدیک هوای سرد

با دو دست خشک خود قاصدک عشق را حس می کردم.

ای کاش که در ذهن مشوشم فضای وجود تو را به درستی جای می دادم.

حالا که نیستی حس میکنم تنهایم ....

و چه زیباست مفهوم تنهایی وقتی به اوج باورم می رسد.

دوست عزیز، لطفآ اسم و آدرس خودت را برایم بگذار تا با شما در ارتباط باشم
نوشته شده در سه شنبه 21 تير 1390برچسب:قاصدک,ساعت 12:7 توسط امیر| |

 وقتی قلب‌هایمان‌ كوچك‌تر از غصه‌هایمان‌ میشود
وقتی نمیتوانیم‌ اشك‌هایمان‌ را پشت‌ پلك‌هایمان‌ مخفی كنیم‌
و بغض‌هایمان‌ پشت‌ سر هم‌ میشكند
وقتی احساس‌ میكنیم
بدبختیها بیشتر از سهم‌مان‌ است‌
و رنج‌ها بیشتر از صبرمان؛
وقتی امیدها ته‌ میكشد
و انتظارها به‌ سر نمیرسد
وقتی طاقتمان‌ تمام‌ میشود
و تحملمان‌ هیچ ...

آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ مطمئنیم‌ به‌ تو احتیاج‌ داریم
فقط‌ تویی كه‌ كمكمان‌ میكنی ...
آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ تو را صدا میكنیم
و تو را میخوانیم
آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ تو را آه‌ میكشیم
تو را گریه‌ میكنیم
و تو را نفس‌ میكشیم
وقتی تو جواب‌ میدهی،
دانه‌دانه‌ اشك‌هایمان‌ را پاك‌ میكنی
گره‌ تك‌تك‌ بغض‌هایمان‌ را باز میكنی
و دل‌ شكسته‌مان‌ را بند میزنی
بیشتر از تلاشمان‌ خوشبختی میدهی
و بیشتر از حجم لب‌هایمان، لبخند
خواب‌هایمان‌ را تعبیر میكنی
و دعاهایمان‌ را مستجاب‌
قهرها را آشتی میدهی
و سخت‌ها را آسان
خداوندا!
تنها تورا صدا میکنیم
و فقط تو را می خوانیم
دوست عزیز، لطفآ اسم و آدرس خودت را برایم بگذار تا با شما در ارتباط باشم
نوشته شده در چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:خدایا,ساعت 10:13 توسط امیر| |

اینجـــــا , با فاصـــــله ی هــــــزارسال نــوری !!

فقط از تــــو نوشتن آرامم می کند ...
...
ببین !
...
از پشت تمام پنجـــــره‌ها

فقط آســـــمان تــــــو پیـــــــدا ست !

با مـــــاه نقــــره فام،

با دنیـــا دنیـــا ســـــتاره ....

با آفتابی

به شـــعاع تمام آســـمان ،

مـــــژده می دهد

که نمی پوســم ،

که گـــم نمی شوم

بین واژه‌ها ی دلتنــــــگ ...پریشــــــان ...
دوست عزیز، لطفآ اسم و آدرس خودت را برایم بگذار تا با شما در ارتباط باشم
نوشته شده در دو شنبه 13 تير 1390برچسب:پشت پنجره,ساعت 14:35 توسط امیر| |

دلباخته..

کيسه ی کوچک چای تمام عمر دلباخته ی ليوان شد.

ولي هر بار که حرف دلش را مي زد صدايش توی اب جوش مي سوخت .

کيسه ی کوچک چای با يک تکه نخ رفت ته ليوان .
...
حرف دلش را اهسته گفت ...

ليوان سرخ شد....

دوست عزیز، لطفآ اسم و آدرس خودت را برایم بگذار تا با شما در ارتباط باشم
نوشته شده در سه شنبه 7 تير 1390برچسب:دلباخته,ساعت 9:29 توسط امیر| |


Power By: LoxBlog.Com